سرباز رهبر

سرباز رهبر

سرباز رهبر

سرباز رهبر

  • ۰
  • ۰

در حال مطلب گذاشتن تو کانالهای مجازی بودم...

غروب جمعه بود...

آه از غم غروب های جمعه... چه بغض غریبی دارد...

داشتم می نوشتم ... مولای من جهان از آن توست غریبانه چرا می گردی...

ای غروب جمعه مولایم چه شد...

سنگین بود مثل غروب جمعه ای بود که مالک اشتر علی را از دست دادیم ...

چه سنگین گذشت... نمیدانم حالم مثل همیشه نبود... غمی انگار داشت با خودش... 

آه از غمی که با غم دگر تازه تر شود... صدای اخبار تلویزیون بود از غم و انتقامت و کشتن عزیزانم حرف میزد... رهبرم تسلیت... کشورم تسلیت... ایرانم تسلیت...

آری... اینگونه بود که غم بر دل نشته ی جمعه مصادف با  ۱۳/دی/۹۸، دوباره با غم دگر در جمعه مصادف با ۷/آذر/۹۹ تازه تر شد...

 

 

 

  • فتاده دل
  • ۰
  • ۰

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

  • فتاده دل
  • ۰
  • ۰

سلام نمازم را دادم ...

بعد خواندن زیارت عاشورا، ایستادم السلام علیک یا حسین بن علی شب جمعه بود

مثل همیشه رفتم سر گوشیم و چک کردن فضای مجازی...

کار خاصی نداشتم، از بیکاری یه دور پروفایلها رو نگاه میکردم، رسیدم به پروفایل فاطمه، اول باورم نمیشد، خوب که زوم شدم روش انگار دنیا رو سرم خراب شد، سریع پیام دادم، سلام فاطمه جون خوبی سلامتی؟ این عکس کیه پروفایلت، ...

چند لحظه گذشت تا آنلاین شد و جواب داد... 

سلام خوبم ممنونم... تو خوبی... عکس خودمه چرا چی شده...

داشتم سکته میکردم فشارم بالای هزار بود... فقط گفتم کاش دستم بهش میرسید خفش میکردم... 

بهش گفتم آخه بیشعور از اسمت خجالت بکش به کجا رسیدی...

گفت چرا مگه چی شده...؟؟؟

گفتم دیگه چی میخواستی بشه نفهم... تموم کله رو بدون حجاب گذاشتی پروفایل میگی چی شده... فقط کاش دستم بهت میرسد خفت میکردم زود بردار به کجا رسیدی... 

گفت: ببین چرت و پرت نگو...

گفتم: ببین بقرآن زنگ بزنم بابات هر چی از دهنم در بیاد بهش میگم زود باش بردار... 

خلاصه خیلی عصبانی بودم ولی فاطمه، آخ اسمش رو با عکس پروفایلش که چک میکردم تموم روزگارم سیاه میشد... فاطمه در کمال آرامش گفت برنمیدارم...گفتم دختر چی خورده به اون کله ی پوکت... تو که اینجوری نبودی... 

اینقدر باهاش ور رفتم... آخرش گفت ببین نترس شمارمو هیچکی نداره فقط تو داری ... خواستم ببینم چقدر رفیقی ...

آخیش... خیالم راحت شد...

 

  • فتاده دل